×
جستجو در سایت
ورود و عضویت
بازیابی رمز ورود
کد تایید ارسال شد
جهت تایید تغییر رمز کد ارسال شده را وارد نمایید
ورود
نام کاربری یا رمز خود را فراموش کرده ام
شماره موبایل خود را وارد نمایید
ارسال
اگر هنوز عضو نیستید 
عضویت
ارسال
ارسال
دسته بندی ها
×
دسته بندی ها

انسان شاعرانه سکنى میکند (شعر از هولدرین)

وحیده ابراهیم زاده

معمار و پژوهشگر فلسفه

هايدگر ، فيلسوف فقيد آلمانى سكونت انسان را شاعرانه ميداند معطوف به این‌که انسان در پيمايش باشد. پيمايشِ بُعد كارى است كه انسان در سكونت انجام ميدهد. اما پيمايش بُعد بين كجا و كجا؟

ايا پيمايش بُعد بين اتاق و آشپزخانه شاعرانه ست؟

پيمايشِ بُعد بين خيابان و پاركينگ چطور؟

چند سال قبل فرصتى دست داد تا همراه تيم پويا خزايلى و بهناز مترجم (پژوهشکده معماری خاک) ، مدتى را در اصفهك بگذرانم. مسير اينطور تعريف شد:

از مشهد سوار قطار شوم و در طبس پياده شوم. از طبس ماشين بگيرم و به روستا كه رسيدم زنگ بزنم به آقاى يعقوبى تا من را تا محل اقامتم راهنمایی کند . تيم پژوهشكده هم كه از تهران راه افتاده بودند، فردا ميرسيدند. تعريف ساده و روشن مسيرى كه بايد طى مي‌كردم برايم جاى ابهامى نگذاشت. گمانم اين بود همه چيز روشن است. اما وقتي ساعت دوازده شب رسيدم به سايت پژوهشكده، فهميدم همه چيز تاريك است. تنها نورى كه دانه هاى خاك را كنار كفشهايم نشان ميداد، نور موبايلم بود و در دورترها خط آسمانى چند پر ، نويد ميداد آنجا نخلستان است. چند بار شماره موبايلی که بهمخ داده شد بود را گرفتم و آدرس جايى را كه نميدانستم كجاى روستاى تاريك است دادم به آقاى يعقوبى. كمى بعد صداى موتور توى دل كوير پيچيد و نور مخروطى چراغی، جاده را روشن كرد. آقاى يعقوبى آمده بود تا من را از تاريكى به روشنايى ببرد. تجربه اين حجم از تاريكى براى ما كه در شهر و دوران پسا اديسون متولد شده ايم به حدى عجيب بود كه فكر مي‌كردم هر لحظه ممكن است اتفاقى بيفتد. چاهى كه سر راهم باشد، جانورى كه پايم را نيش بزند، دستى كه بيايد روى دهنم! آقاى يعقوبى جلو رفت و من كورمال كورمال با دستي كه به ديوارهاى كاهگلي ميكشيدم راه را به شيوه بريل ‌می‌خواندم.

كم كم نقطه هايى روشن روى زمين پيدا شدند. شبيه پولك هاى طلايى. جلوتر كه رفتيم فهميدم فانوس هايى هستند اينجا و آنجاى زمين یا خانه‌ها. از آقاى يعقوبى پرسيدم روستا برق ندارد؟

گفت كه بافت قديم نه. گفت كه فرامرز پارسى هنگام مرمت پيشنهاد داده كه برق به شيوه مرسوم و حالایی در روستا کشیده نشود . گفت كه خيلى چيزها همانطورى احيا شده كه قبل از زلزله بوده.  

آقاى يعقوبى فانوس را بالا گرفت و در چوبى جايى را نشان داد كه من بايد شب را در آن صبح ميكردم. از مردى كه صورتش را نديدم تشكر كردم و كوله ام را به ديوارى كه رنگش را نديدم تكيه دادم.  موبايل به دست و درست شبیه یک شهریِ تاریکی زده، بيرون پریدم از خانه اى كه ماهيتش را نفهميدم. راه روشن فانوس‌ها را در كوچه هاى روستا گرفتم و به جاهايى رسیدم كه نميدانستم كجاست. حس گير افتادن در زهدان بى انتهاى زنى مرموز را داشتم. جايى روى زمين نشستم كه بالاى سرم پر از ستاره بود و قدری نور نصیبم می‌کرد. سايه نخل های دورادور را حس، فقط حس ميكردم. منتظر صبح بودم تا بفهمم به كجا آمده ام و اين روستا چه شكلي است . بارها فضاى آسمان و زمين را با نگاهم پيمودم و به هزار حدس مختلف از صورت این زن مرموز (روستا؟) رسیدم. من در دهر مطلق بودم . تجربه اين دهر  ، كارى بود كه معمار پروژه ، فرامرز پارسى ، آگاهانه و با دريغ كردن نور و تجربه شب و تاريكى مطلق به من (مخاطبین؟) داده بود.

حالا چه درست می‌فهمیدم پيمودن بعد بين زمين و آسمان ، يك سكونت شاعرانه ست.

معمار ، هوشمندِ پرها و خالى هاست. او ميداند كجا چه بگذارد و كجا چه نگذارد ، كجا نور بدهد و كجا نور را دريغ كند . و تنها آنى معمار ميتواند باشد كه پيمايش بُعد بين زمين و آسمان را بشناسد كه ازين پيمايش فرهنگ ميايد، آيين ميايد، تاريخ ميايد، و شعر ميايد.